معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 149039
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

نوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند

 

شاید باور نکنی!!!

 

در تمام شعرهایم

 

احساست می کردم ... ودلم

 

این غم دان پر درد

 

این صندوقچه اسرارت

 

هوای تو را بارها می کرد

 

و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم

 

و او مانند یک بچه از برای دیدنت

 

مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد و

 

هنگامه شب مرا به اغما می کشاند....

 

و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها

 

بارها او را تنبیه می کردم.....!!!

 

نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی

 

که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم

 

این من!!!

 

نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد.....

 

و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید

 

اما...

 

امروز آن باران بوی دیگری داشت...

 

در حوالی گلدان خالی دلم

 

و صدای آن از بس که دلم خالی بود

 

 می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود

 

آن درد.....درد دیدن و نگفتن کاش می مرد

 


دسته ها : شعر
يکشنبه 1389/1/8 20:34
X